یوسفعلی میرشکاک


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به وبسایت اشعار شاعران خوش امدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اشعار شاعران و آدرس poetry-s.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 453
:: کل نظرات : 185

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2
:: باردید دیروز : 151
:: بازدید هفته : 193
:: بازدید ماه : 1241
:: بازدید سال : 68713
:: بازدید کلی : 2314259

RSS

Powered By
loxblog.Com

Poetry.poets

یوسفعلی میرشکاک
جمعه 25 ارديبهشت 1394 ساعت 14:23 | بازدید : 4289 | نوشته ‌شده به دست hossein.zendehbodi | ( نظرات )

غم خویشم من و غمخوار خویشم
گـرفـتـار ِ دل ِ   بـیـمـار خـویـشم

 سـر و کـاری نـدارم بـا دو عـالـم
دو عـالـم گـوهـر اسـرار خـویشم

نمی دانم چه می جستم ازین پیش
کـنون در جسـتجوی کار خویـشم

دمـاغ گــفــتـگــو بـا کـس نـــدارم
کـه گـرم گـفـتـگو بـا یـار خویـشم

اگـر گـویـم و گـر نـاگــفــتـه مـانــم
چو خود مست از می گفتار خویشم

سزد گر خـامشـی سـرمایـه ســازم
که ننگ خویش و یار غار خویشم

غریـبـم در دو عـالـم ای حریـفـان
ازیـنـرو غرقه در پـنـدار خویـشم

مرا بر دار کـردن کـس نیـارسـت
اناالحق گوی خویش و دار خویشم

امـانـت دار ِ آن یـارم از ایـن رو
امـیـن وقـت گـوهـربـار خـویـشـم

نـدانـم نـَحو اگـر خـود عیـن مـحـوم
غریـق لـُـجّـه ی خـونـبـار خـویـشـم

چـه گـویـم بـا شـمـا اسـرار خـود را
چـو خـود گـنجـیـنـه اسـرار خویـشم

سـیـاسـت را سـپـهـســــــــــالار داند
چـه دانـم من کـه زیـر بـار خـویـشـم

-------------------------------------------

شب است و پنجره ای دارم که روبروی تهی باز است
شکسته حنجره ای دارم که قاب خالی آواز است

در این قفس نفسی دارم پرنده وار تپیدن ها
که رفت و آمد سنگینش شکسته بالی پرواز است

دلا اگرچه گرفتاری، به خون روشن خود خو کن
به گوش سینه چه می خوانی؟ زبان آینه غماز است

زبان به شکوه گشودن را که بست گوش شنیدن ها
به روی عرض نیاز ما، همین گشوده در ناز است

به وهم رفتن شب خون شد گلوی خواندن چاووشان
جنون شد آنهمه خون، غافل، که فتنه را سر ِ آغاز است
 
زبان آینه روشن بود اگر دلش نه از آهن بود
چرا خبر نشدیم ایدل سیاهی آینه پرداز است

در این حصار سیاه آیین به آفتاب نیازی نیست
که بال کرکس خاموشی در اوج ممکن پرواز است

-----------------------------------------------

از تو پنهان می کنم رنگ صدایم را هنوز
پیش چشمت می کنم گم دست و پایم را هنوز
 
غربتم را با تو قسمت می کنم از راه دور
می پذیری دست های بینوایم را هنوز؟
 
بشنو آواز مرا از سایه ها و سنگ ها
مُردم اما نیست پایان، ماجرایم را هنوز
 
چیست آیا جرم انسان جز به دنیا آمدن؟
آنکه می آرد نمی بخشد خطایم را هنوز؟
 
در زمین جایی ندارم آرزویم مردن است
آسمان نشنیده می گیرد دعایم را هنوز

----------------------------------------------

عمری عبث آرزوی حق می کردم
روی دل خود به سوی حق می کردم
با خود همه گفتگوی حق می کردم
حق بودم و جستجوی حق می کردم

 

عمریست که جز عشق علی کارم نیست
جز یاد علی مونس و غمخوارم نیست
گر با دو جهان خدا به کین برخیزم
دانم که به جز علی نگهدارم نیست

 

عریانم و رنگ و بویی ار هست تویی
ویرانم و آرزویی ار هست تویی
استاد هزار شیوه نیرنگ منم
با این همه، های و هویی ار هست تویی

 

می خواستم ای دوست که یارت باشم
شمع شب خلوتگه تارت باشم
دیدم که به خورشید تمایل داری
آیینه شدم که درکنارت باشم

----------------------------------------------

 

دریا! دریا! صبور و سرد چرایی
دست گشادی نیاز را و نشستی
دیری در معبد سکوت سترون
بر دل داغ هزار سرو سیه پوش
در سر تصویر مرگ سرخ سیاووش
در چشم اما عبور آتش و آهن

دریا! با تازیانه های فرنگان
خونین بر گرده ات گشاده زبانها
تا کی خواهی صبور و سرد به جا ماند؟
لختی یاد آر از آن شکوه که پژمرد
چون زخمی شعله ور که در جگر من
دیوی شد ژرف کاو و جان مرا خورد

لختی یاد آر، نیمروز نه این بود
خسته، خراب، آستین پر از ستم و سنگ
بر شده بر بام آسمانش فغانها
یاد آر از تاجبخش و رخش ظفرپوی
وز پی فرّ و فروغ روی فرامرز
آنگاه، آیینه گزین خداوند
تفته تر از تفتان، آفت دل گشتاسب
زاده ی سام، آفتاب زاد دماوند

دریا! تنها نه نیمروز گرفتار
در نفس سهمناک باد فرنگ است
فتنه ی آن دیو، هرچه چشم پریوار
عطسه ی آن اژدها، هرجا جنگ است

از بس آمد شد غریبه ی غربی
موج دروغین گرفته گرم به سیلی ت
دریا! راضی مشو فرنگ بریزد
خون سیاوُش وشان به دامن نیلی ت

بر تو نه بسیار گام ها زده ام من
با دل اندوهناک در شب روشن؟

دریا! آه ای دل دریده ی سهراب!
خون منی، نقش تازیانه ی بهرام!
اشک منی بر تن فسرده ی بیژن!
آه خلیج شکسته! تیشه ی فرهاد!
تا کی در بیستون شیون شیرین
نفرین مادران شیفته در باد؟
نعش جوانان به روی شانه ی گرداب؟

دیدی آه ای خلیج خون نیاکان
سیمرغ خونچکان چگونه فرو ریخت؟
دیدی و از شرم خویش در پس هر پلک
چشمی پنهان شدت، چو ماتم پاکان

 


در دل دروای من _سراب ستمکار_
ایرانم من خلیج! مرغ گرفتار
بالی خون حسین در شب موعود
بال دگر، خون پر فشان «فرود»م
کز تب روزی که «توس» می زندم راه
می شکفد چشم تر، در آتش و دودم

دریا! دامان سبز من که در آتش
سرختر از دوزخی و لانه ماران
امواجت هرکدام، گور گلی سرخ
گردابت نعش سرنگون سواران

ایران می گفت و باد با خود می برد
بر هر موج از خلیج خونین، خاموش
آینه ای ارغوانی از شب تاراج
چیزی می شد در آفتاب فراموش

دریا! دریا! سمندرسفر رنج
صاحب زنجی کن از کنام برون آی

---------------------------------------------

می پرسد یار من : دلت جا دارد؟
می گویم : در بر تو ماوا دارد
من نیستم و دلی ندارم لیکن
گر آینه ات شوم تماشا دارم

 

تو تار شدی، ز هر طرف پود شدیم
صدبار عدم شدیم و موجود شدیم
صدبار غبار ره موعود شدیم
القصه نیامدی و نابود شدیم

 

ای محو کمال تو جهان تا به ابد
ای بنده ی احمد و خداوند احد
ای اسم تو اسم اعظم و رسم تو دین
در فرش علی به عرش الله صمد

 

گفتم به دل از داغ تو مضمون بندم
ممکن نشد آفتاب در خون بندم
برخیزم و پیدا کنم آیینه وشی
تا تهمت خود به نام مجنون بندم

 

ای صبح ازل خیالی از خنده ی تو
شاهان و پیمبران همه بنده ی تو
با من نظری کن که نباشم در حشر
شرمنده ی آن که نیست شرمنده ی تو

-----------------------------------------------

رنگ های تو خون و زندگی اند
پسر قله های سرد سهند !
شعرهای مرا به رنگ درآر
در حصار تخیل افسردند .

اسبهایی که خفته در دل من _
سالها در طویله ی کلمات _
مانده بودند، شیهه سر دادند _
روی بوم تو شعر یعنی این
خاک و خورشید را گره دادن

رنگ های تو رنج های منند
اسبهایی که آرزو ماندند
خلوت دشت را به هم نزدند
همچو آیینه های پر زغبار
با من خسته روبرو ماندند

در تو روحی غریب می خواند
بوم ها را به زندگی بودن
رنگ ها را به شعله ور کردن .
طرحی از خوف شعر من بردار
تا خط روشن خطر کردن

گردباد رهایی ابدی ست
خون آهن گداز جوشانت
عاشیق اصلانِ رنگ ها جعفر !
قصه گوی جنون و خون نبی ست
ساز طرح و خط خروشانت .

مردم چنلی بل به من گفتند :
زخم عاشق، حصار می طلبد
خواب قیرآت را کوراوغلی باش
جاده مرگِ سوار می طلبد

---------------------------------------------

 




:: برچسب‌ها: شعر یوسفعلی میرشکاک- اشعار یوسفعلی میرشکاک-شعر-یوسفعلی میرشکاک ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: